۵۷ - چنگیز آیتماتوف و افسانه مانقورد
چنگیز آیتماتوف و افسانه مانقورد
چنگیز آیتماتوف نویسنده ی نامدار قیرقیزستان در رمان روزی برابر یک قرن، بر اساس یک افسانه، آدمهائی را به تصویر می کشد که مبدل به مانقورد شده اند. منظور از مانقورد، انسانهائی هستند که با هویت ملی خود بیگانه شده و بمثابه ستون پنجم دشمن بر علیه منافع ملی خود عمل می نمایند. (چنگیز آیتماتوف مانقود را این گونه توصیف میکند: مانقورد ازخود بی خبر بود. نمی دانست از کدام قبیله و از چه تباری است. نام پدر و مادر خود را نمی دانست. دوران کودکیش را بخاطر نمی اورد. چیزی از گذشته نمی دانست و از شکنجه و بلایی که بر سرش آورده بودند خبر نداشت. نمی دانست که از"من" خود دور شده است چنین برده ای برای ارباب خود امتیازات فراوان داشت انسانی بود مطیع و بی آزار. هرگز زبان به اعتراض نمی گشود هرگز به فکر فرار نمی افتاد. برای برده داران خطری بالاتر از عصیان بردگان وجود نداشت. روح هر برده از اندیشه عصیان لبریز است حال انکه مانقورد موجودی استثنایی بود و خیال شورش و نافرمانی نداشت)...
چنگیز آیتماتوف برای نشان دادن عمق تراژدی، مردی را به تصویر می کشد که قادر به شناختن مادرش نمی باشد حتی او را دشمن پنداشته و به قصد کشتن او تیری از کمانش رها می کند و او را می کشد. در واقع مانقورد کسی است که از خویش خود بیگانه شده و هیچ وابستگی فرهنگی به قوم خود احساس نمی کند . او به راحتی زبان مادری و حتی مام میهن و مادر حقیقی خود را در جای جای گفتارش به تحقیر و تمسخر میگیرد و فرهنگ خودی را نفی و به فرهنگ بیگانه به دیده احترام فوق العاده می نگرد و در این کار آنقدر پیش می رود که حتی حاضر می شود طبق افسانه به دستور ارباب، قلب مادر خود را نیز نشانه ی تیر کند و او را از پای درآورد بدون اینکه خم به ابرو بیاورد یا متاثر گردد . بدین جهت مانقورد یک بی اصل و نسب کامل است که بیشتر به کوبیدن مظاهر و منافع ملی خود می پردازد .
واژه "مان" در ترکی غیر از معنی مثل و مانند در ترکیب ترکمان (ترک مانند) و ائلمان (ائل مانند) معنی عیب و نقص را نیز در خود دارد و «مانقورد» در حقیقت مفهوم "گرگ ناقص" یا به بیان واضحتر "انسان ناقص" را در قاموس ترکان افاده میکند. با توجه با اینکه در این قاموس «بوزقورد» بعنوان انسان کامل و اصیل است لذا مانقورد بعنوان انسان ناقص تلقی میگردد. به عبارت دیگر مان قورد به معنی "گرگ ننگین" یا "انسان ننگین" است. این ننگ بیشتر گریبانگیر همان بوزقورتها است که اسیر دشمن شده و بعد از شستشوی مغزی به ننگ ایل و تبار و جامعه و ایدئولوژی خود بدل میشوند. در شکل جدید مان قورتها در رسانههای گروهی وادار به مصاحبه بر علیه ایدئولوژی قبلی خویش میگردند.
افسانه مانقورد در مورد منشا و چگونگی مانقورد شدن بوزقورتها و سیر مسخ آنان از گرگ کامل (انسان کامل) به گرگ ناقص (انسان ناقص) را به تفصیل چنین بیان میکند. روز و روزگاری در صحرای "ساری اؤزیه" آسیای مرکزی اقوام مختلف زندگی میکردند. یکی از این اقوام قوم ترک نایمان بود. نایمانها دشمنانی به نام «ژوان ژوان»ها داشتند. ژوان ژوانها مبتکر مانقورد گردانیدن اسرای خود بودند. آنها اسیران جوان قبیله نایمان را گرفته و طی شکنجههای سخت و طاقتفرسا، حافظه تاریخی آنان را مختل کرده و از آنها فردی بیبند و بار نسبت به قوم و قبیله خود میساختند. مانقوردها طوری تربیت میشدند که تنها دستورات ارباب خود را بکار میبستند اگر ارباب مانقورد میگفت پدر و مادرت را بکش در چشم برهمزدنی بدون هیچگونه ترحمی آنان را به قتل میرساندند.
بر طبق افسانه مانقورد، در منطقه ساری اؤزیه چاههای زیادی وجود داشت و همه جا سرسبز و خرم بود ولی ناگهان قحطی بزرگی اتفاق افتاد و اقوام ساکن در آن صحرا به جاهای دیگر کوچ کردند. قوم ژوان ژوان ها نیز که مبتکر شستشوی مغزی جوانان بودند مجبور به کوچ گردیده بسوی رود ادیل رفتند. آنها چون به لعنت و نفرین الهی به جزای مانقورد کردن جوانان دچار شده بودند موقع گذر از روی آبهای یخ بسته، همگی از کوچک و بزرگ و انسان و حیوان با شکسته شدن یخها به عمق آبها فرورفته و از روی زمین محو و نابود شده و به جزای خود میرسند.
خلاصه افسانه مانقورد: روزی پسر جوانی بنام "ژول آمان" (یول آمان) فرزند پیرزنی بنام "نایمان آنا" برای گرفتن انتقام خون پدر خود از ژوانژوانها که در جنگ با آنان کشته شده بود به اتفاق سایر جوانان قبیله نایمان به ژوانژوانها حمله کرده و بعد از جنگی قهرمانانه اسیر میشود. ژوانژوانها او را مانقورد کرده و به چوپانی گلههای خود میگمارند. "نایمان آنا" برای نجات پسرش به منطقه ژوانژوانها رفته و پسر خود را میبیند که چوپان گله شده است. مادر به فرزند نزدیک شده و اسمش را میپرسد. پسر جواب میدهد که نامش مانقورد است. مادر در میان حسرت و ناامیدی از پدر و مادر و ایل و تبارش میپرسد. پسر جوان تنها یک جواب دارد آنهم: من مانقورد هستم. مادر سعی میکند حافظهی پسر جوانش را به کار بیاندازد. "چنگیز ایتماتف" در رمان "روزی به درازی قرن" بقیه ماجرا را چنین به رشته قلم میکشد که مادر خطاب به پسرش میگوید: اسم تو ژول آمان است میشنوی؟ تو ژول آمان هستی. اسم پدرت هم دونن بای است پدرت یادت نیست؟ آخر او در زمان کودکیت به تو تیراندازی یاد میداد. من هم مادر تو هستم، تو پسر من هستی، تو از قبیله نایمان هستی متوجه شدی؟ تو نایمان هستی!
مانقورد با بیاعتنایی کامل به سخنان مادرش گوش میدهد، گویی اصلا این حرفها ربطی به او ندارد. نایمان آنا باز دوباره تلاش کرد که حافظه پسرش را بکار بیاندازد لذا با التماس میگوید: اسمت را بیاد بیاور! ببین اسمت چیست، مگر نمیدانی که پدرت دونن بای است؟ اسم تو مانقورد نیست ژول آمان است. برای این اسمت را ژول آمان گذاشتهایم که تو در زمان کوچ بزرگ نایمانها بدنیا آمدی. وقتی تو بدنیا آمدی ما سه روز تمام کوچ خود را متوقف کردیم.
نایمان آنا برای اینکه احساسات پسرش را تحریک کند و او را به یاد کودکی خود بیاندازد برایش ترانه و لالایی و بایاتی میخواند ولی هیچ تاثیری در پسر جوان نمیکند. در این موقع ارباب ژول آمان پیدا شده و نایمان آنا از ترس او پنهان میشود. ارباب ژول آمان از او می پرسد آن پیرزن به تو چی میگفت؟ ژول آمان میگوید او به من گفت که من مادرت هستم. ارباب ژول آمان میگوید تو مادر نداری! تو اصلا هیچ کس را نداری! فهمیدی؟ وقتی آن پیرزن دوباره پیشت آمد او را با تیر بزن و بکش. او بعد از دادن "حکم تیر" به دنبال کار خود میرود. نایمان آنا وقتی میبیند او رفت از مخفیگاه خویش خارج شده میخواهد که دوباره حافظه تاریخی و قومی و خانوادگی پسر جوان را بکار بیاندازد لذا به او نزدیک میشود. اما ژول امان با دیدن نایمان آنا بدون هیچ ترحمی در اطاعت کورکورانه از دستورات اربابش، قلب مادرش را نشانه گرفته و او را از پشت شتری که سوارش شده بود سرنگون میسازد. قبل از اینکه پیکر بیجان نایمان آنا به زمین بیفتد روسری او به شکل پرندهای بنام «دونن بای» درآمده و پرواز میکند. گویی این پرنده روح نایمان آنا را در جسم خود دارد. از آن زمان پرندهای در صحرای ساری اؤزیه پیدا شده و به مسافرین نزدیک گردیده و دایماً تکرار میکند: “به یاد آر از چه قبیله ای هستی، اسمت چیست؟ اسم پدرت دونن بای است، دونن بای، دونن بای"
پیکر بیجان نایمان آنا در محلی که بعدها بنام او به قبرستان "آنا بیت" معروف گردیده به خاک سپرده میشود. پسر مانقورد او حتی برای گرامی داشت خاطره مادر بر سر قبر او نیز حاضر نمیشود چرا که او خود را بی پدر و مادر و بی اصل و نسب میدانست.
در این رمان کسانی که فرزندانشان به مانقورد تبدیل شده بود به ناچار فرزند خود را به کل فراموش کرده و بنا را بر این میگذاشتند که فرزندشان مرده است اما از میان این خانوادهها مادری پیدا شد که نتوانست فرزند خود را فراموش کند و برای پیدا کردن او خود را به بیابان زد و در نهایت وقتی که فرزند دلبند خود را پس از هزاران مشقت پیدا کرد و با وجود تمام تلاشش برای اینکه فرزندش او را به خاطر آورد، اما او مادرش را نشناخت و با انداختن تیری به طرف مادرش او را کشت.
تلاش برای بازگرداندن مانقوردهای جامعه به اصالتشان، تنها یک نتیجه دارد و آن آسیب دیدن خودتان است. آنها هزگر به اصالت خود باز نخواهند گشت. هر گونه بحث کردن در نهایت باعث آسیب روحی و روانی به خودتان خواهد شد. تنها راه این هست که انها را فراموش کنید و به حال خودشان رها سازید. آنها جز بردگی هیچ کاری از دستشان بر نمیآید و تا ابد نیز در همین وضعیت خواهند بود. آنها تمام گذشته و پدر و مادر خود را فراموش کردهاند و دشمن، شخصیت و اصلیت آنها را از آنها گرفته است. آنها از خود اختیاری ندارند.
منبع مطلب بر گرفته از سایت:
https://bit.ly/3fLTNoP